سپيدهسپيده، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 5 روز سن داره

فرشته كوچولوي ما سپيده

خاطرات

سلام جوجوی نازم نمیدونم کی این خاطرات رو میخونی ولی از اونجا که مامانی میترسه حافظش یاری نکنه که وقتی بزرگ شدی برات تعریف کنه میخواد برات همشو بنویسه که وقتی بزرگتر شدی خودت تنها تنها بخونی   ...
3 خرداد 1390

ني ني دختر يا پسر؟؟؟؟؟؟؟

             تازه 5 ماه بود كه تو شكم ماماني بودي نميدونستيم كه ني ني گل پسر يا قند عسل من ميگفتم دختر ولي بابايي ميگفت پسر از اون جا كه حس مادرا دروغ نمي گن سونوگرافي گفت دختري تمام مدت چشمم به مانيتور خانم دكتر بود كه تو رو ببينم واقعا واسه يه مادر فقط سلامتي مهمه نميدونستم عكس العمل بابايي چيه ولي اونم قد من خوشحال شد تصميم گرفتيم واسه مدتي به هيشگي نگيم ولي من نتونستم به قولم وفا كنم ...
3 خرداد 1390

دلهره

همه د وران بارداري يه طرف ماه آخر يه طرف ديگه انگار زمان قفل ميشه اصلا عقربه ها تكون نميخوره از طرفي دوست داشتم زودتر ببينمت بغلت كنم ببوسمت از طرف ديگه دلواپسي امان از دل مادر هزارو يك نكنه كه .............. كه نمي خوام به ياد بيارم  و امروز خدا رو شكر ميكنم كه همش در حد دلواپسي مادرانه بود و خدا تو رو رو سالم بهم داد تويي كه الان رو پاهاي فاطمه نشستي و زل زدي به من و نميدوني كه از همين فاصله هم دلم برات تنگ ميشه         ...
3 خرداد 1390

معجزه و ان يكاد

ميخوام برات خاطره اي رو بگم كه  در روزاي آخريي كه تو شكم ماماني مهمون بودي آرامشي بهم داد كه تمام  دلهره رو با خودش برد . سونو گرافي گفته بود كه تو 16 بهمن به دنيا ميآي ولي نظر دكترم خانم دكتر فياضي كه هر جا كه هست خدايا به سلامت دارش اين بود كه 12 بهمن بدنيا مياي چند روز قبل اومدنت خواب ديدم كه يكي از دوستام كه تو مركز بهداشت كار ميكنه بهم ميگه كه موقع زايمان و ان يكاد رو زياد بخون وقتي از خواب پا شدم داشتن اذون صبح رو ميگفتن  نمازمو كه خوندم قرانو باز كردم كه بخونم به آخرين آيه كه رسيدم تمام تنم لرزيد آخه اون ايه همون و ان يكاد بود باورم نميشد و اون لحظه بود كه ديگه حس كردم هيچ نگراني ندارم چون خدا خودش مواظبت بود &nbs...
3 خرداد 1390

روزاي اول تولد

ساعت ٢ بعد از ظهر سه شنبه رفتم بيمارستان و ساعت 6 غروب ناز گلم به دنيا اومد وقتي تو اتاق عمل ديدمت صداي گريتو كه شنيدم وقتي كه خانم دكتر گفت سالمي يه نفس راحت كشيدم بابايي بنده خدا رو راه نميدادن با پارتي بازي اومد تو رو كه تنها گذاشته بودنت تو اتاق نوزادان ديد ازت عكس گرفت اولين عكس زندگيت اومد تندي بهم نشون داد و گفت كه زودتر از من تورو ديده غافل از اينكه من وقتي اولين نفستو كشيدي ديدمت خدا رو شكر فقط يه روز بستري بودم     روز مرخصي مادر جون با خاله فاطمه و دخترش زهرا همراه بابايي اومدن بابايي برات يه دسته گل بزرگ گرفت ازش خواستم كه گل مصنوعي بگيره كه وقتي بزرگ شدي ببيني   وقتي اومدم خونه بابايي فكر همه چ...
3 خرداد 1390

شيطنت سپيده

      گل نازم هنوز چهارماهش پر نشده ولي انگار خيلي عجله داره برا حرف زدن و راه رفتن ديروز ظهر كه بابايي واسه نهار اومده بود خونه داشتم ميز نهارو آماده ميكردم كه صداي بابايي بلند شد آخه تو كاملا برگشته بودي  روي شكم خوابيدي و تند تند پا ميزدي كه بري جلو بابايي خواست فيلم بگيره ولي من دلم نيامد ترسيدم اذيت شي زود بغلت كردم الهي قربونت برم عزيز دلم ...
3 خرداد 1390

پريا يا سپيده؟؟؟؟

از وقتي فهميديم خدا قند عسل بهمون داده مصمم تر از قبل دنبال اسم گشتيم از كتاب گرفته تا سايت و همه پرسي از طريق دوستان و............ بابايي كه چند تا كتابو قورت داد من اسم پريا رو دوست داشتم و بابايي سپيده و آخرش هم زور باباييت زيادي كرد نميدونم نظر خودت چيه؟     ...
30 ارديبهشت 1390