سپيدهسپيده، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 18 روز سن داره

فرشته كوچولوي ما سپيده

بابايي خيلي دوست داره

سلام دخترعزیزم نمیدونم الان که داری این متن رو میخونی چند ساله شدی چون با این هوش و استعداد خدادادیت فعلا که با کارهات ما رو غافلگیر میکنی به هر حال میخوام بهت بگم منو مامانیت عاشقتیم و تا آخرین لحظه ی زندگیمون به همین اندازه {چون فكر ميكنيم خيلي زياده } و چه بسا خيلي بیشتر از امروز عاشقت میمونیم ...
27 خرداد 1390

واكسن

امروز تقریبا ١٠ روز از واکسن زدن دخترم گذشته بعد از چند روز تب شدید و پا درد جای واگسنش قلمبه شده تا حالا چند بار بردیمش دکتر امروز غروب بردیمش پیش دکتر جراح گفت بهتر یه سونو از پاش بگیرین تا مطمئن شین آب اضافی تو پاش نمونه توکل کردم به خداو یقین دارم زودتر خوب میشه گل همیشه بهارمامان زودتر خوب شو ...
26 خرداد 1390

شب آرزوها

سپیده مامان میخوام بدونی که از همه دنیا واسم عزیزتری تو رو از جونم بیشتر دوست دارم میدونم این حس رو همه مامانا به بچه هاشون دارن گل قشنگم حاضر بودم این چند روز به جای تو مریض بودم و فقط لبخند قشنگتو میدیدم خدایا امشب که شب برآورده شدن آرزوهاست اومدم به درگاهت که ازت سلامتی و سربلندی همه بنده هات رو بخوام ازت بخوام عزیزهامو در پناه خودت حفظ کنی و  سپیده و باباشو که معنای زندگی من هستن در پناه خودت نگه داری خدایا امشب گلای زندگیمو دست تو میسپارم چون میدونم مهربانتر از تو کسی نیست خدایا عاشقانه دوستت دارم به خاطر همه چی شکر گذارتم ...
19 خرداد 1390

تب

چند روز تعطیلات سه تایی رفتیم تهران که هم یه سری به آقاجون اینا بزنیم هم بابابیی ماشینشو تعمیر کنه کلی خوش گذشت ولی........... وقتی برگشتیم یه راست رفتیم مرکز بهداشت تا واکسن 4 ماهگیتو بزنیم واکسن زدن همونو تب کردنت همون الان که دارم مینویسم تو بعد 4 روز تب شدید خوابیدی وبابایی هم داره روزنامه میخونه این چند روزبهمون خیلی سخت گذشت گل نازموسه چهار بار بردیم دکتر . دردو بلات به جونم دیگه هیچ وقت مریض نشو تجربه سختی بود خدا واسه هیچ مادری نیاره خیلی دوستت دارم مامانی تازه فهمیدم طنین خنده های تو یعنی ضربان قلب من ...
19 خرداد 1390

چرخيدن سپيده

گل مامان 4 روز ديگه 4 ماهش پر ميشه و وارد ماه پنجم ميشه باورم نميشه انگار همين ديروز بود كه به اين دنيا پا گذاشت ناز گل مامان اونقد آروم بود كه اصلا متوجه نشدم كي بزرگ شده اين چهار ماه فقط خنديد ايشالا رو لبات هميشه خنده موندگار باشه فرشته مامان ديگه ياد گرفته كاملا ميچرخه اونقد گردنشو بالا نگه ميداره كه خسته ميشه تازگي كه هوا بهتره ميريم با دخترم كالسكه سواري فقط با اين تفاوت كه من هل ميدم و جيگري سواري ميخوره   ...
9 خرداد 1390

خاطرات

سلام جوجوی نازم نمیدونم کی این خاطرات رو میخونی ولی از اونجا که مامانی میترسه حافظش یاری نکنه که وقتی بزرگ شدی برات تعریف کنه میخواد برات همشو بنویسه که وقتی بزرگتر شدی خودت تنها تنها بخونی   ...
3 خرداد 1390