سپيدهسپيده، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 17 روز سن داره

فرشته كوچولوي ما سپيده

واکسن 6 ماهگی

عشق مامانی دیروز واکسن 6 ماهگیشو زد اینبار با خودم عهد بستم نذارم بچم زیاد اذیت بشه همراه بابایی رفتیم مرکز بهداشت البته پرونده رو منتقل کردیم به خانم دکتر گفتم که دفعه قبل سر اشتباه همکارش چقدر ناز گلم اذیت شده اونم اطمینان خاطر داد که نذاره این اتفاق دوباره تکرار بشه خلاصه واکسنشو زد و گریه سپیده برای چند لحظه بلند شد بغلش کردم و یخی رو که با خودم برده بودم رو پاهای کوچیکش گذاشتم خدا رو شکر اینبار هم تب کمی داشت و هم پاهاش سفت نشده هر چند دیشب تا صبح سعی کردم نخوابم و زود زود حوله گرم گذاشتم و هر 4 ساعت استامینفن بهش دادم الانم که راحت خوابیده و دیگه اثری از تب نیست ولی پاهای کوچولوش کمی درد داره راستی دیروز فهمیدم نا...
16 مرداد 1390

برای بار چندم

این چندمین بار که مینویسم نمیدونم سیستم چه مشکلی داره که مطالب میپره کلی مطلب نوشتم ولی.................. مهم نیست دوباره مینویسم بعد از اثاث کشی من و بابایی واقعا خسته شدیم آخه یه جورایی دست تنها بودیم واسه همین تصمیم گرفتیم به مسافرت چند روزه بریم با بودنت تو به ما خیلی خوش گذشت هر چند بیشترش رو پاهای مامانی خواب بودی ناز نازی من تازه داره یاد میگیره که به جای عقبی رفتن کمی جلو بیاد نمیدونی مامانی که چقدر من و بابا ذوق میکنیم و البته میخندیم وقتی رو نوک انگشتات بلند میشی مثل پیشی کمرتو خم میکنی و یهو میپری جلو امروز 12 مرداد و تولد  آره امروز 6 ماهگی ماه زندگی ما و تولد 1 روزگی علی کوچولو پسر نازنازی ...
13 مرداد 1390

خونه جدید

سلام سلام باز یه فرصتی شد تا بتونم  برات بنویسم چند روزیه که درگیر پیدا کردن خونه هستیم قرار خونمون رو عوض کنیم هم خوشحالم هم ناراحت خوشحالم چون خونه جدید قشنگ تر و ناراحتیم به این خاطر که تو هنوز اونقد بزرگ نشدی که تو اتاقی که بابایی با کلی زحمت اونو درست کرد بازی کنی ولی نگران نباش عمه مهدانه با کلی وسواس از همه جای اتاقت فیلم گرفته تا وقتی بزرگ شدی سیسمونی و اتاقت  رو ببینی گل نازم خیلی این چند روز خسته شدهگرفته تخت خوابیده این چند روز کلی با مامانی همکاری کرد و آروم بود مثل همیشه دوستت دارم نازنازی مامان راستی از اون خانمی که واکسنتو بد زد شکایت نکردم گفتم شاید هر کس دیگه هم میزد این اتفاق میافتاد فقط باهاش صحبت...
13 تير 1390

تولد

امروز اول تابستون و این اولین سالی که روز تولدم تو هم هستی و یقین دارم تو زیباترین و باارزشترین کادویی هستی که خدا تو تمام عمرم بهم داده بابایی که دیشب کلی غافلگیرم کردواسم یه کادویی خرید که واقعا بهش احتیاج دارم جالب اینجاست که اونقدر سرگرم تو بودم و نگران پاهای کوچولوت بودم که یادم نبود که تولدم از یادم رفته بود حتی وقتی بابایی بهم تبریک گفت نفهمیدم دلیلش چیه تا این که خاله صدیقه که جزء بهترین دوستای مامانیه و یه مسافر کوچولو تو دلش داره به مامانی زنگ زد و تازه دوزاری مامانی افتاد که تولدش از الن تا یه سال دیگه روز شماری میکنم که تو بزرگتر شی و تو جشن من شرکت کنی هر چند قبل اون یعنی زمستون امسال اولین تولدت رو جشن میگیریم...
1 تير 1390

گل مامانی

فرشته مامانی راحت خوابیده ساعت٥.٣٠وقت دکتر داریم که پاشو نشون بدیم آخه هنوز جای واکسنش کمی سفت واسه همین من و بابایی تصمیم گرفتیم واسه این که مطمئن شیم دخملمون چیزیش نیست یه بار دیگه ببریمش دکتر تا همیشه گلمون شاداب بمونه و بخنده دوستت دارم مامان جونی و از ته دل میبوسمت ...
31 خرداد 1390

عروسی

امروز بالاخره .............مثل این که دوباره بیدار شد وروجک این بی انصافیه که این همه مدت وقت گذاشتم که بخوابی اون وقت ١٠ دقیقه هم نخوابیدی ناز گل مامان این روزا تو خواب هم میچرخه دستش زیرش میمونه تا میام برش گردونم چشای نازشو باز میکنه تربچه مامانی عاشق حموم و آب بازیه دستای نازشو پشه نیش زده آخه شهر مون تو این فصل پر پشه های بدجنس اونم خونه ما که کلی درخت داره شمال زندگی کردن اینا رو هم داره دیگه یک هفته دیگه عروسی داداش مسعود هوراااااااااااااااااا بابایی خیلی داداش مسعود دوست داره میخوام برم پارچه توری بخرم بدم زندایی زهرا واست لباس عروس بدوزه وای که ماه می شی مامانی           ...
31 خرداد 1390

روز اول سپيده جون از زبان بابا

دختر نازم ميخوام از روز اولي كه قدم تو اين دنيا گذاشتي برات بگم  جونم برات بگه كه شما مثل اينكه جا خوش كرده بودي و خيال اومدن نداشتي به خاطر همينم ما كه ديگه صبرمون واسه ديدن و بوسيدن و... لبريز شده بود تصميم گرفتيم خودمون دست به كار بشيم بلكه شما از دل ماماني تشريف بياريد بيرون بالاخره بابايي اونروز رفتو واسه ماماني و شما وقت دكتر گرفت تا ببينيم چي شده كه اين دختر بابا قصد بيرون اومدن نداره آخه من از چند ماهه قبل همش واست ميخوندم كه : سپيده جون سپيده جون بيرون بيا بيرون بيا از دل مامان بيرون بيا با اين تكون با اين تكون بيرون بيا بيا بيا بيرون بيا ... خلاصه خانم دكترم كه ديد ما چقدر واسه اومدنت لحظه شماري ميكنيم زودي يه نامه...
27 خرداد 1390